غزل 1861

ساخت وبلاگ

غزل 

يک شبي مجنون نمازش را شکست

بي وضو در کوچه ليلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او

پُر ز ليلا شد دل پر آه او

گفت يا رب از چه خوارم کرده اي

بر صليب عشق دارم کرده اي

جام ليلا را به دستم داده اي

وندر اين بازي شکستم داده اي

نيشتر عشقش به جانم مي زني

دردم از ليلاست آنم مي زني

خسته ام زين عشق،دل خونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم

اين تو و ليلاي تو... من نيستم

گفت اي ديوانه ليلايت منم

در رگ پنهان و پيدايت منم

سالها با جور ليلا ساختي

من کنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم

صد قمار عشق يکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد

گفتم عا قل مي شوي اما نشد

سوختم در حسرت يک يا ربت

غير ليلا بر نيامد از لبت

روز و شب او را صدا کردي ولي

ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سر مي زني

در حريم خانه ام در مي زني

حال اين ليلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بي قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو ليلا کشته در راهت کنم


زبان متن و شاعر: نوحه فارسی آیینة دل 1069...
ما را در سایت آیینة دل 1069 دنبال می کنید

برچسب : 1861, نویسنده : 8matnenoheh3 بازدید : 174 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1396 ساعت: 18:23